سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

کیمیا و سینا

مبارکه مبارک به من بدین یه....

پسر گلم تازه متوجه شدم که توی سایت مهدهای کودک تونستی کاپ نقره رو بگیری . عکسشو برات میذارم گل پسرم انشاالله که سالهای سال بتونی برای مامان و بابا و از همه مهمتر خودت افتخار کسب کنی هرچند این کاپت حاصل تلاش خودمه مامان جونی اما اگه تو نبودی جایزه ای هم نبود عزیزدلم قربونت برم نفس مامان اینم نقاشیهای گل پسرم که توی پرونده ماهانه اش بود ...
25 آبان 1390

خداجونم خودت کمکم کن

فرشته نازنینم بازم مریض شدی . دیگه دارم به خودم شک میکنم شاید واقعا من نمیتونم اونجوی که باید ازت مراقبت کنم. عصر دوشنبه که از خواب بیدار شدی و بغلت کردم حس کردم که تب داری . به بابایی که گفتم گفت نه تو خیلی حساس شدی .خلاصه نه بابایی و نه خاله مریم حرف منو باور نکردن،تا آخر شب که شدید شد و تا این ساعت هر ٤ ساعت شربی استامینوفن میخوری نفس مامان تازه همون روز دوشنبه ١٠ روز شربت سفکسیمت تموم شد که باز !! نمیدونم از پارسا گرفتی یا باز توی مهدت مریض شدی یا هم از بی دقتی من بوده ولی بهر حال ازت معذرت میخوام گلکم خدا کنه زودتر خوب بشی باور کن مامانی من طاقت دیدن این قیافتو ندارم به قدری دلم گرفته که خدا فقط خودش میدونه عزیز دلم. فقط خدا رو شکر که...
25 آبان 1390

بازم مریضی پسرکم

پسرکم بازم مریض شده بودی .شب جمعه هفته پیش خونه عمه زهره دعوت بودیم .یه خورده که با علی بازی کردی اومدی پیشمو دراز کشیدی همون موقع به بابایی گفتم فکر کنم سینا مریضه .آخه از تو بعید بود که یه لحظه آروم دراز بکشی تا آخر شب که رفتیم خونه یهویی تب کردی و خلاصهبا من بیچاره شدم.روز جمعه هم همنجور شدید تب داشتی اما قربونت برم از ترس آمپول هرچی بهت میدادم میخوردی.روز شنبه از صبح که بیدار شدی میگفتی مامان منو ببری دکتر خودم .با هزار مشقت رفتم برات نوبت گرفتم و بالاخره تا ساعتای ٩ کارت تموم شد و طبق حدس من بازم گلوت عفونت کرده بود.الهی قربونت بره مادر اگه مجبور نبودم بزارمت مهد شاید اینقدر مریض نمیشدی.تا ده روز باید شربت بخوری تازه نیم کیلو هم وزن کم ...
17 آبان 1390

چرا مادرمان را دوست داریم؟

 چون ما را با درد به دنيا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد چون شیرشیشه را قبل از اينكه توی حلق ما  بريزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند   چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کندو وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد چون وقتي تازه ساعت يازده شب يادمان مي افتد كه ف...
15 آبان 1390

جوجه هاي نازم

يه مدت شده كه باز خيلي درگير شده بودم از 26 مهر كه هفته تربيت بدني شروع شد و همزمان با اوننمايشگاه داشتيم توي همين گير و دار اومدن آقاي رئيس جمهور و هيات همراه ، خلاصه اينكه خيلي سرم شلوغ شده بود و همين جا از همه اونايي كه توي اين مدت منو بداخلاقيامو تحمل كردن مخصوصا همسر مهربونم و گلهاي نازم و مامان خوبم كه توي تمام اين مدت با روي باز پذيراي ما بود تشكر ميكنم از همتون ممنونم و خداي بزرگمو بخاطر داشتن خانواده به اين خوبي شكر ميگم. سيناي گلم تازگيا خيل چيزاي عجيب و غريب ميگي چند روز پيش ميگفتي : مامان من بعد از مهدكودك كجا ميرم؟-مدرسه_بعد از مدرسه -دبيرستان _خوب بعد از اون؟ - دانشگاه _ بعد از اون؟ - ديگه بايد بري سر كار خوشگلم. _ خوب ...
7 آبان 1390

آخرين جمعه تابستون

گلهاي نازم آخرين روزاي تعطيلات تابستوني رو با هم مي گذرونين. پنج شنبه شب با خاله مهشيد،مينا،سعيده ، مريم و عمومحسن و پارساي گلم رفتيم بند دره ساعتاي 8 بود اول رفتيم خود بند ميخواستيم بريم پايان كه تا بابايي به سمت پايين پيچيد يه آقاي گنده ايي از پشت يه تخته سنگ اومد بيرون منكه ماماني خيلي ترسيدم كيميا جونمم شروع به گريه كردن كردي كه از اينجا بريم خلاصه حسابي زدي تو حاله خاله ها هرچند منم ترسيده بودم و ديگه حاضر نبودم اونجا پايين بيام از اونجا رفتيم يه جاي نزديك شهر كه روشنتر بود . آتيش درست كرديم وجاي همه خالي بلال خورديم خيلي چسبيد يه هندونه ما قبل تاريخ هم بابايي داشت كه ته اونم بالا آورديم اونشب شما دو تايي كه خيلي كيف كردين و دائم دور و...
1 مهر 1390

بازم عذرخواهی مامانی

سلام عزیزای دل مامان بازم این مامان درگیرو به خاطر تمام کوتاهیهاش ببخشید. بعد از یه غیبت صغری مامان خانم پیداش شد اما از این به بعد دیگه قول میدم حداقل هر هفته وبتونو به روز کنم تا وقتیکه دختر نازم بتونه کمک مامان باشه.   خوب بگذریم ، تولد هر دوتاتونو امسال مجبور شدیم توی یه روز بگیریم چون تولد سینا جونم توی ماه رمضون بود با تولد کیمیا جونم با هم گرفتیم عکساشو میذارم براتون     تابستونه امسال برای کیمیای نازم خیلی پربار بود قبل از ماه رمضون کلاس قرآن و شنا رفتی بعد از اونم کلاس ژیمناستیک میرفتی به اضافه کلاس زبانت که از دهم تیر شروع شده بود.به قول خاله مریم تابستونت شلوغتر از مدرسه ات شده بود. قربونت...
20 شهريور 1390

عید بزرگ مبعث مبارک

  عید بزرگ مبعث بر همه شما مبارک بازم مسافرت هوراااااااااا بازم مشهد هوراااااااا صبح روز ٥شنبه راه افتادیم هرچند بابایی خیلی خواب داشت آخه شب قبلش خیلی کم خوابیدیم خلاصه که صبح بابایی رو با کلی غرغر بلند کردم اما تا نزدیک گناباد خودم نشسته بودم و بابایی خوابیده بود. صبحانه رو زیارتگاه بیدخت خوردیم خیلی خوش گذشت شما دو تایی هم که تازه بیدار شده بودین کلی شیطنت کردین. خلاصه ساعتای ١٢ ظهر بود که رسیدیم مشهد و حالا دنبال هتل ، چند جا رفتیم جا نداشت تا اینکه یه هتل آپارتمان یه اتاق گرفتیم ، اما پیش خودمون باشه جای زیاد جالبی نبود ولی به خاطر اینکه بابایی خیلی خسته شده بود و از طرفی خجالت نکشه هیچی نگفتم تا صبح روز بعد که خود با...
13 تير 1390
1